کشاورز فقیری بود که خودش زمین نداشت و برای مردم کار میکرد. این کشاورز از مال دنیا فقط یک دختر و یک خانهی کوچک داشت. روزی دخترش به او گفت: «باید از حاکم خواهش کنیم که زمین کوچکی به ما بدهد.» وقتیکه حاکم از فقر کشاورز باخبر شد، خارستان کوچکی را در اختیار او گذاشت تا روی آن کار کند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دختر
قصه کودکانه پیش از خواب: غولچه و دختر بادام / در زندگی فروتن باشید
یکی بود یکی نبود. یک غولچه بود که روزی یک دانه بادام میخورد و یک انگشتانه آب. یک روز آب و بادامش را نخورد. بادام را کاشت و با انگشتانه به آن آب داد. درخت بادامی سبز شد با سه شاخهی پربادام.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دختر زیبای سمرقند
هنگامیکه خوارزمشاه، سمرقند را محاصره کرده بود، ما در آن شهر زندگی میکردیم. در محلهی ما دختری زندگی میکرد، بسیار زیبا و فریبنده، آنچنانکه در همهی سمرقند دختری چون او نبود.
بخوانیدقصه کودکانه: دختر روستایی مهربان | یک داستان کوتاه عاشقانه
روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزادهای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دستهای از موهای قشنگم را به تو میبخشم.»
بخوانیدقصه کودکانه: پدر فداکار | شاهزاده مغرور و دختر زیبا
دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانید