غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کمکم از راه میرسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت. در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچهها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون میآمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفشهایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت،
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دختر کبریت فروش
قصه کودکانه: دخترک کبریت فروش / قصه کودکان کار
شب سال نو بود.همه جا برف آمده بود و هوا خیلی سرد بود.همه خوشحال بودند و در خانه های گرمشان منتظر تحویل سال نو بودند.اما فقط یک بچه هنوز توی خیابان بود: دخترک کبریت فروش ...
بخوانیدقصه کودکانه: دخترک کبریت فروش، نوشته هانس کریستین اندرسن
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید. دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت ... کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
بخوانید