برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سر کارش برود گفت که باید امشب مستأجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم
بخوانیدTag Archives: داستان کوتاه
داستان کوتاه: سنگ سیاه / محمدرضا صفدری
آنکه بلند بود و مویش کمی ریخته بود، گفت: «دیگه چه نوشته؟» «هیچی، هر چه بود خواندم.»
بخوانیدداستان کوتاه: رَمی / عباس معروفی
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود
بخوانیدداستان کوتاه: پردیس / فرخنده آقایی
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا میکردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم میکردیم
بخوانیدداستان کوتاه: آغا سلطان کرمانشاهی / مهشید امیر شاهی
وقتی ممه شروع به حرف زدن میکند دیگر فایده ندارد. کتاب را باید کنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد که بگویی «حرف نزن» چون نمیشنود.
بخوانید