Tag Archives: داستان کوتاه

غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقه‌ای به دیدنش نداشتم. اگر می‌دانستم سرمی‌رسد، خود را مخفی می‌کردم.

همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مرده‌اش در کانتی‌کت.

این داستان روسی درباره دهقانی است که برای به دست آوردن زمین‌های بیشتر حرص می‌زند و چندبار به روستاهای دیگر کوچ می کند تا زمین بیشتری به دست بیاورد. عاقبت به سرزمینی می‌رسد که در آن می تواند تا هرجا که پاهایش توان دویدن دارد بدود و صاحب زمین‌ها شود و فاجعه از همین‌جا آغاز می‌شود...

در یکی از دهات دانمارک زن‌وشوهری زندگی می‌کردند که آب و ملک فراوانی داشتند اما اجاقشان کور بود. ورد زبان و تکیه‌کلام و غصه روز و شبشان این بود که چرا اولادی از خودشان ندارند

در صومعه ای دورافتاده ، کشیش کهنسالی مدعی است که حضرت آدم پیش از ازدواج با حوا همسری داشته است که لیلیت نام داشته است. کشیش جوانی به نام «آری» به صومعه می آید و داستانی تعریف می کند که ثابت می کند او با یکی از دختران لیلیت ملاقات داشته است...