روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همهی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته میخوردم، اما اکنونکه شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.
بخوانیدTag Archives: حلوا
قصه های شیرین فیه ما فیه: حلوای آسمانی
درویشی به فرزند خود آموخته بود که هرچه میخواهد، از خدا بخواهد. همچنین او هرگاه که گریه میکرد و از خدا چیزی میخواست، آن را برایش فراهم میکردند. روزی کودک در خانه تنها ماند.
بخوانید