ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او نقش مرد را میخواند و من نقش دختر را.
بخوانیدTag Archives: جمشید محبی
داستان کوتاه «نامه چهلوششم» / جمشید محبی
بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامهاش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛
بخوانیدداستان کوتاه «از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟» / جمشید محبی
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم...
بخوانیدداستان کوتاه «غم لعنتی نزدیک بهار» / جمشید محبی
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد.
بخوانیدداستان کوتاه «ماه شب هفتم » / جمشید محبی
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کمجان پاییز را به تن میخرید و برای پرندهها دانه میریخت.
بخوانید