روزی و روزگاری، دختر یتیمی به اسم «دوروتی» با عمو و زنعمویش زندگی میکرد. کلیه آنها در میان یک چمنزار بزرگ و قشنگ بود. دوروتی هرروز، از صبح تا شب با سگ کوچولویش، توتو، بازی میکرد.
بخوانیدTag Archives: جادوگر شهر زمرد
کتاب داستان: جادوگر شهر زمرد، جلد 36 مجموعه کتابهای طلائی برای نوجوانان
عمو «هانری» با دیدن گردباد و هوای نیمه تاریک وخاک آلوده فریاد کشید: «توفان شده است، من میروم دنبال گلهها.»
بخوانید