در یک دشت وسیع، پیرزنی تنها زندگی میکرد. فرزندانش همگی در نقاط دیگر زندگی میکردند و او تنهای تنها بود. یک روز، پیرزن با خود گفت: «اگر یک درخت در کنار خانهی من زندگی میکرد چقدر خوب بود و من سرم با آن گرم میشد و دیگر تنها نبودم!»
بخوانیدTag Archives: تنهایی
قصه کودکانه: سلام اسب چوبی / تنهایی چقدر سخته!
در گوشهی دیوار خانهای قدیمی، یک کمد بود. توی این کمد هم یک اسب چوبی بود. یک اسب چوبی قشنگ که یال و افسار و دهنه داشت و زنگولههایی زردرنگ.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: تنهایی فیل و 4 قصه صوتی دیگر/ با صدای: پگاه قصهگو #29
فهرست قصه های این مجموعه: 1- تنهایی فیل / 2- پسر بچه و اژدها / 3- پسر و سه دوست حیوانش / 4- تکالیف مدرسه / 5- تنها در شهر
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ملکه ی تنها و 4 قصه صوتی دیگر / با صدای: پگاه قصهگو #23
فهرست قصه های این مجموعه: 1- ملکهی تنها / 2- مَتَل دویدم و دویدم / 3- مثل باران / 4- مرغ علی قلی / 5- مرواريد
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه پرهیز از تنهایی
در آن بالابالاهای یکی از کوههای استرالیا، بر روی صخرهی بزرگی یک کانگوروی پیر زندگی میکرد. این کانگوروی دُم جنبان از نوع کانگوروهای بزرگی کوهستانی بود که در لهجهی محلی بومیان استرالیا «والارو» نامیده میشود.
بخوانید