روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : تلاش و پشتکار
داستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه اش / پاداش صداقت، سادگی و تلاش
آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.
بخوانیدقصه کودکانه: وزوزوها / چه زنبورهای پرکاری!
آقای کشاورز با عصبانیت توی آشپزخانهاش اینطرف و آنطرف رفت پنجره را باز کرد و گفت: «بروید بیرون زنبورهای نادان! میخواهید از گلهای کاشیهای آشپزخانهی من گرده جمع کنید! بروید دنبال گلهای واقعی!»
بخوانیدقصه کودکانه: نخود سیاه و آرزوی بزرگش | برای رسیدن به موفقیت تلاش کن
روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود!
بخوانیدقصه کودکانه: مورچهها و دانهی گندم | تنبلی خیلی زشته!
در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
بخوانید