Tag Archives: تام بندانگشتی

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: خواهش بیجا / مواظب باش چه قولی می‌دهی

قصه های شب برای کودکان ایپابفا خواهش بیجا

روزی، روزگاری کشاورزی پسری داشت که قدش به‌اندازه یک انگشت شست بود و سال‌ها بعد از تولدش حتی به‌اندازه سرسوزن هم رشد نکرده بود. به‌این‌ترتیب، حسرت داشتن یک پسر بزرگ و قوی به دل کشاورز و زنش مانده بود.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی 1

روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. شب‌ها دهقان کنار اجاق می‌نشست و آتش را باد می‌زد. همسرش هم در گوشه‌ای می‌نشست و نخ می‌ریسید. شبی از شب‌ها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانه‌ی بی بچه، خیلی ساکت است.

بخوانید