در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت میکردند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : بی وفایی
داستان سزای بی وفایی / قصه های برادران گریم
روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همانطور که در جنگل راه میرفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبهخیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی میمیرم. به من ناتوان کمکی بکن!»
بخوانیدداستان آموزنده: اشک مار / سرانجام خیانت در دوستی
حسن پسری چوپان است.روزی حسن با یک مار برخورد می کند و کم کم با آن دوست می شود.اما بشنوید از روزی که حسن به مار نیرنگ می زند ...
بخوانید