Tag Archives: بندانگشتی

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

بخوانید

داستان رؤیایی: لاله کوچولو / تامبلینا، دختر بندانگشتی

کتاب قصه فانتزی تامبلینا دختر بندانگشتی لاله کوچولو (13)

در زمان‌های قدیم زنی بود که خیلی دلش می‌خواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یک‌دانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی

قصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی 1

روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. شب‌ها دهقان کنار اجاق می‌نشست و آتش را باد می‌زد. همسرش هم در گوشه‌ای می‌نشست و نخ می‌ریسید. شبی از شب‌ها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانه‌ی بی بچه، خیلی ساکت است.

بخوانید

قصه کودکانه پری بندانگشتی || تامبلینا دختری در پوست گردو

کتاب قصه کودکانه پری بندانگشتی (13)

در روزگار قدیم زنی زندگی می‌کرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها می‌گذشت و او روزبه‌روز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر می‌کرد. تا این‌که یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر می‌تواند به او کمک کند.

بخوانید