خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست بهاندازهی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچچیز نمیترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من میخواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»
بخوانیدTag Archives: بندانگشتی
داستان رؤیایی: لاله کوچولو / تامبلینا، دختر بندانگشتی
در زمانهای قدیم زنی بود که خیلی دلش میخواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یکدانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: بندانگشتی
روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبهای زندگی میکرد. شبها دهقان کنار اجاق مینشست و آتش را باد میزد. همسرش هم در گوشهای مینشست و نخ میریسید. شبی از شبها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانهی بی بچه، خیلی ساکت است.
بخوانیدقصه کودکانه پری بندانگشتی || تامبلینا دختری در پوست گردو
در روزگار قدیم زنی زندگی میکرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها میگذشت و او روزبهروز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر میکرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر میتواند به او کمک کند.
بخوانیدشعر کودکانه: گل پری || تامبلینا، دختر بندانگشتی
تو دورترین شهر زمین، یه سرزمین، یه جای سبز و پردرخت، یک زن خوب و مهربون تنهایی زندگی میکرد، نه همسری، نه بچهای، هیچکسو تو دنیا نداشت شب که میشد، ماه میاومد تو آسمون، تنهایی سر رو بالش خودش میذاشت.
بخوانید