قصه کودکانه: سروصدای آقا کلاغه || بیکاری و بطالت خیلی بده! قصه های کودکانه 474 یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانهاش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا اینقدر بیخودی قارقار میکنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟» بخوانید