طبق معمول ساعت 7 از خواب بیدار شد. البته بیدار که نه؛ ساعت را روی 7 تنظیم کرده بود و تا ساعت 8 در رختخواب غلت میزد و به آرزوها و اهدافش فکر میکرد. به این فکر میکرد که امروز را چه کار کند؛ اصلا چرا باید کار کند؟
بخوانیدTag Archives: امیر شعبانی
داستان کوتاه «داستان یک بازنده» /امیر شعبانی
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
بخوانید