Tag Archives: اجازه گرفتن

داستان کودکانه پرتقال ‌های کنار پنجره / بی اجازه به میوه درختان دست نزنیم

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-پرتقال-‌های-کنار-پنجره

خانه‌ی «وی‌شِنگ» در کنار یک باغ بزرگ پرتقال قرار داشت. در کنار پنجره‌ی اتاقی که وی‌شنگ در آن زندگی می‌کرد، یک درخت بزرگ پرتقال، شاخه‌هایش را تا توانسته بود بالا آورده بود و با وزش باد آن‌ها را به پنجره‌ی اتاق می‌زد.

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: یک تکه از خورشید | بچه ها باید از بزرگترها اجازه بگیرند

قصه-صوتی-کودکانه-یک-تکه-از-خورشید6

بچه ها شما خورشید خانم رو دوست دارید؟ فکر می کنید خورشید خانم چه شکلیه؟ دوست دارید خورشید خانم رو از نزدیک ببینید؟ مسعود کودک کنجکاوی است که به همراه محمود قصد دارند یک تیکه از خورشید رو بدست بیارند. اما تیکه خورشید چیزی نبود بجز....

بخوانید

قصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!

قصه-شب-کودک-بازی-بزغاله-و-بره

روزی روزگاری گله‌ای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و بره‌ای خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها تا به صحرا رسیدند بی‌آنکه به دیگران بگویند که می‌خواهند چه‌کار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.

بخوانید

قصه کودکانه: فیل کوچولویی که فکر می‌کرد بزرگ ‌شده || بی خبر، خانه را ترک نکنید!

قصه-کودکانه-فیل-کوچولویی-که-فکر-می‌کرد-بزرگ-‌شده

«فیل کوچولو» فیل باادب و مهربانی است که با پدر و مادرش در جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی می‌کند. فیل کوچولو و پدر و مادرش هرروز صبح از میان درختان و علف‌های بلند جنگل می‌گذرند و کنار دریاچه‌ی آرام و زیبایی می‌رسند.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و باران || بچه‌ها نباید بی‌اجازه جایی بروند

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-کوچولو-و-باران

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه.

بخوانید