یه روز که از خواب پا شدم از رختخواب جدا شدم اُفتاد بَرام یه اتفاق وقتی بودم توی اُتاق
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : آزادی
قصه کودکانه: نسیم و نیما || آزادی چقدر زیباست!
یکی بود یکی نبود. خانهی کوچکی بود با دو پنجرهی قشنگ و یک سقف چوبی قرمز. توی این خانه خواهر و برادری با پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم این خواهر و برادر نسیم و نیما بود. نسیم از نیما کمی بزرگتر بود. ولی هردوی آنها خیلیخیلی عاقل و باادب بودند.
بخوانیدداستان کودکانه: ماهیِ دریا || بعضی رازها بهتره همیشه راز بمونه!
یکی بود، یکی نبود؛ یک ماهیِ دریا بود که به ماهیهای رودخانه حسودی میکرد. با خودش فکر میکرد: «من چیزی بهجز دریای بزرگ نمیبینم؛ من کنارههای پر گل رودخانه را ندیدم، من سقفهای قرمز سفالی خانهها را ندیدم.»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: ماهی و دریا || آزادی نعمت بزرگی است!
قاسم خیلی خوشحال بود. او در امتحان قبول شده بود. به همین خاطر، پدرش به او هدیۀ قشنگی داده بود: یک تُنگ بلور رنگارنگ که ماهی کوچولوی قرمزی توی آن بازی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: اسب و مرد || آزادی، هدیۀ خداست
قصه آموزنده: روزی اسبی به مردی رسید و گفت: خواهش میکنم به من کمک کنید! یک ببر وحشی به جنگل آمده و میخواهد مرا بکشد.
بخوانید