یک روز، یک پسر کوچک دست خواهر کوچولویش را در دست گرفت و گفت: «از وقتیکه مادرمان مرده روزگار خوشی نداشتهایم و نامادریمان همیشه ما را کتک میزند؛ و غذای ما هم همیشه یکتکه نان خشک بیشتر نیست!
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : گوزن
قصه صوتی کودکانه: گنجشک فراموشکار و 4 قصه دیگر / با صدای: مریم نشیبا #7
فهرست قصه های این مجموعه: گنجشک فراموشکار / هزار تا بچه گوزن / مورچه زرنگ / بهانه های موش موشی / مهربانی
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: ماجراهای پوگو / سگ کوچولوی ماجراجو
دوست پاپی او را صدا کرد و گفت: «آهای پاپی، بیا باهم توپبازی کنیم.» اما پاپی اصلاً دلش نمیخواست دنبال توپ بدود. با خودش گفت: - «دنبال توپ دویدن هم شد بازی؟ من باید بروم و برای خودم گردش کنم.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: پس کی بزرگ می شوم / مهناز محمدقلی
کوهزاد یه گوزن کوچک بود. اون خیلی دوست داشت مثل پدرش شاخ های بزرگی داشته باشه. هر روز می رفت و خودش را در آب چشمه نگاه می کرد. ولی اثری از شاخ نبود...
بخوانیدقصه کودکانه: گوزن پیر، گوزن جوان | تجربه مهمتر از زور بازو است
گوزن پیر جلوی دریاچهای کنار کوه ایستاده بود. او تنها بود. بقیهی گوزنها در بالای کوه مشغول چرا بودند. علفهای کمپشت و کوتاه را میخوردند. سردستهی گوزنها، یک گوزن جوان و قوی بود. او برای نگهبانی روی سنگ بزرگی ایستاده بود
بخوانید