روزی روزگاری دهقانی گربهای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت. یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بُرد به جنگل و همانجا رها کرد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : گربه
داستان زیبا و آموزنده: گربه و زنگوله || نتیجه خودخواهی
در زمانهای بسیار دور در یکی از شهرهای قدیم، موشی با خانوادهی خود در انبار شهر زندگی میکردند. آنها با خوبی و خوشی و بدون رنج زندگی را میگذراندند، زیرا در آنجا همهچیز برای خوردن بود.
بخوانیدقصه کودکانه: قایمموشک بازی در مزرعه
موشی و هوشی موشهایی بودند که دو بچه مامانی به نامهای شید و بید داشتند. آنها همگی در سوراخی در گوشه یک انبار بزرگ که در مزرعه بود زندگی میکردند.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: دوستی اسب و گربه ، از مجموعه داستان های مزرعه حیوانات 4
روزی روزگاری در شهری نهچندان دور، در مزرعهای که دورتادور آن را نردههای چوبی قهوهایرنگی احاطه کرده بود حیوانات زیادی زندگی میکردند. آنها کموبیش با یکدیگر دوست بودند اما بیشتر از هر چیزی دوستی میان گربه و اسب چشمگیر بود ...
بخوانیددنیای والت دیزنی 3: یازده قصه کودکانه قشنگ برای پیش از خواب
بچه ها! این مجموعه قشنگ،دربردارنده یازده تا از قصه های قشنگ کارتون های والت دیزنی هست که به زبان ساده و خودمانی نوشته شده و برای پیش از خواب خیلی عالیه...
بخوانید