در يك ده كوچك ، پیرزنی زندگی می کرد. این پیرزن، يك حياط داشت قد يك غربیل که يك درخت داشت قد يك چوب کبریت. پیرزن، خوش قلب و مهربان بود، بچه ها خیلی دوستش داشتند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کمک به حیوانات
داستان آموزنده کودکان: دوستی کشاورز و مار || دوستی با افراد ناباب
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: عاقبت آهوی گرفتار و موش ترسو
روزی روزگاری شکارچی ای برای صید حیوانات از خانه اش بیرون آمد. او پس از گشتن و فکر کردن بالاخره دام خود را در مسیر ردپای آهو قرار داد. خودش کمی دورتر پشت درختی پنهان شد.
بخوانیدداستان کودکانه: آدمبرفی و مترسک || به یکدیگر کمک کنیم
همهجا پر از برف بود. در یک مزرعه، یک مترسک و یک آدمبرفی کنار هم نشسته بودند. آدمبرفی یک کلاه و شالگردن قرمز، یک جفت دست بلند چوبی، دوتا چشم سیاه زغالی، یک بینی هویجی و سه تا دگمهی فندقی داشت. مترسک هم لباسهایی کهنه به تن داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: خرسِ آوازهخوان || پاداش مهربانی با حیوانات
سالها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همهی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکستهی پرندهای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.
بخوانید