باران آهستهتر بارید. در حقیقت از شب گذشته یکریز باران باریده بود. کوچه و خیابان پر از آب شده بود. در حیاط مهدکودک نیز آب زیادی جمع شده بود. درست شده بود مثل یک نهر کوچک که از داخل حیاط بگذرد. بچهها با خوشحالی بیرون آمدند و شروع به بازی کردند!
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کمک به حیوانات
افسانه قدیمی: لاکپشتی با نشانه ی سفید / پاداش کمک به یک جاندار
«آه فنگ» ماهیگیر تهیدست اما بسیار مهربانی بود. یک روز او لاکپشت بزرگی را از آب گرفت که نشانه سفیدی روی سرش بود. لاکپشت آنقدر غمگین بود که «فنگ» دلش نیامد او را بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه شب: در زمستان مواظب پرندهها باشیم
وقتی زمستان از راه میرسد، زندگی برای پرندهها سخت میشود. چون بهسختی میتوانند برای خودشان غذا پیدا کنند و تازه آب هم یخ میبندد. تا حالا فکر کردهاید در زمستان چگونه میشود به پرندهها کمک کرد؟
بخوانیدقصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش
فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمهاش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: فیروزه پنجه گلی / گربهی شیطون و بلا
فیروزه توی یک خانهی تمیز و قشنگ زندگی میکرد و پیش همهی اهل خانه خیلی عزیز بود. چون ناخنهای قرمز و بینی صورتی خوشرنگی داشت. بچهها او را «فیروزه پنجه گلی» میگفتند.
بخوانید