موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفسزنان گفت: «مامان موشی... مامان موشی... امروز بعدازظهر در مزرعهی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی میگذارند. میشود من هم بروم؟»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کلاغ
قصه کودکانه: کلاغ و کبوتر || دوستان خوب با همدیگه قهر نمی کنند!
کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آنها سالها بود که همدیگر را میشناختند. آشیانهی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانهی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفتهام.
بخوانیدقصه کودکانه: گربه و کلاغ و جوجه | برای غذای بیشتر حرص نزنیم!
روزی از روزها روی بام یک خانه گربهای برای خودش میرفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیکجیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «بهبه! چه غذای خوبی! همینالان باید جوجه را بگیرم.»
بخوانیدقصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: آواز کلاغها و گنجشکها || همسایه ها را اذیت نکنید!
روزی روزگاری در باغی پرندههای جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرندهها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانوادهی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغها در آن باغ، خواب و خوراک از پرندهها گرفته شد.
بخوانید