هوا گرم بود و خرس کوچولو رفته بود توی آب شنا کند. خرسی یک لنگه کفش پیدا کرد و آن را برداشت و از آب بیرون آورد. او لنگه کفش را به جغد دانا نشان داد و پرسید: این چیه؟ جغد دانا گفت: این یک لنگه کفش است. آدم ها آن را به پا می کنند و راه می روند ...
بخوانیدTag Archives: کفش
قصه کودکانه کفشهای دختر کوچولو برای پیش از خواب
قصه کودکانه: روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آنقدر قشنگ که نگو و نپرس. کفشهای دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفشها را دید گفت: «چه کفشهای قشنگی! من تا حالا از این کفشها نداشتم.
بخوانیدشعر کودکانه: کفش آبی || دلم میخواد مثل مامان دعا کنم
شعر کودک: خداجونم! دلم میخواد، مثل مامان دعا کنم
بخوانیدقصه شب کودک: کفشها و توپ زرد || کفش دیگران را نپوشیم
قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانهی خالهاش رفته بود. خانهی خاله شلوغ بود. بچهها توی حیاط بازی میکردند. آقا کوچولو سروصدای بچهها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن میروم و با بچهها بازی میکنم.»
بخوانید