سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کبریت
قصه کودکانه: دخترک کبریت فروش / قصه کودکان کار
شب سال نو بود.همه جا برف آمده بود و هوا خیلی سرد بود.همه خوشحال بودند و در خانه های گرمشان منتظر تحویل سال نو بودند.اما فقط یک بچه هنوز توی خیابان بود: دخترک کبریت فروش ...
بخوانیدقصه کودکانه: دخترک کبریت فروش، نوشته هانس کریستین اندرسن
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف میبارید. دخترک کبریت فروش، در خیابانهای سرد و پربرف میگشت و با صدای بلند میگفت: «کبریت ... کبریت دارم، خواهش میکنم بخرید!»
بخوانید