روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت: «صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟» صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم تابستان.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : پوه
داستان کودکانه: پو! با غریبهها صحبت نکن! || وینی پو و کریستوفر
یک روز گرم آفتابی بود. باد ملایمی میوزید و خنکی مطبوعی را با خود به همراه میآورد. پو در کنار صورتیِ ریزهمیزه، روی تنۀ درختی نشسته بود و با او صحبت میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: قایمموشک || وینی پو، ببری و کریستوفر رابین
یک روز بعدازظهر، ببری به بچه کانگورو گفت: «بیا قایمموشک بازی کنیم» بچه کانگورو با ناراحتی گفت: «اما تو همیشه مرا پیدا میکنی، من هیچوقت برنده نمیشوم.»
بخوانیدقصه کودکانه: آوازهای روزانهی پو || وینی پوه، خرس بامزه
وقتی خورشید سلام میکند، پو رختخوابش را مرتب میکند. او بینی خود را تکان میدهد و به پنجههایش [دست] میمالد،
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: خواب ترسناک پو : وینی پو کابوس میبیند
شب که شد، وینی پو خوابید و یک خواب ترسناک دید. گُنده فیل آمده بود تا او را بخورد. اولش پو خیلی ترسید اما بعد فهمید نباید از خوابها بترسد. چون خواب، واقعی نیست...
بخوانید