تعطیلات سال نو بود. میکی و مینی تصمیم گرفتند که روی یخ سرسره بازی کنند. یک روز صبح زود آن دو سوار سورتمه شدند و بهطرف جنگل به راه افتادند. وقتی نزدیک یک رودخانهی یخبسته رسیدند. میکی با شادی تمام به مینی پیشنهاد کرد که از سورتمه پیاده شود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : والت دیزنی
قصه کودکانه قدیمی: اردک باهوش و بچه سنجابهای کوچولو
«آقا اردکه، آقا اردکه!» این کلمات با صدای تندوتیزی به گوش آقا اُردکه خورد و او را -که بر روی ننو لم داده و حرکات همسایگانش را تماشا میکرد- از خواب شیرین بیدار کرد. همسایگان آقا اردکه، در جلویش حلقه زده بودند.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت
سالها پیشازاین، وقتی برف و یخ زمین را پوشانده بود، پسری به نام «کِنای» به یک سفر جادویی رفت و دربارg علاقۀ برادرانه و علاقه به همۀ موجودات چیزهای جدیدی را آموخت. کِنای و اهالی روستایی که او در آن زندگی میکرد، اعتقاد داشتند که ارواح پدرانشان، در روشنایی آسمان شمال کشور زندگی میکنند.
بخوانیدداستان کودکانه: در جستجوی نِمو || داستان زندگی ماهیها در اقیانوس
مارلین یک دلقک ماهی بود. ولی بچهها، نه اینکه او حتماً زندگی شادی هم داشت. او همیشه برای پسر کوچکش نمو که یکی از بالههایش از دیگری کوچکتر بود، نگرانی داشت. مارلین همۀ خانوادهاش را وقتیکه نمو هنوز یک تخم کوچک بود، در حادثهای در حملۀ یک ماهی باراکودا از دست داده بود.
بخوانیدکتاب تخیلی نوجوانه: شرکت هیولاها || اینجا از جیغ، برق تولید میکنند!
همۀ بچهها فکر میکنند وقتیکه هوا تاریک میشود و به رختخواب میروند، هیولاها از پشت درهای کمد اتاقشان آنها را دید میزنند. ولی بچهها نمیدانند که در آن وقت شب آنها سر کار خودشان هستند. هیولاها درهای کمد بچهها را باز میکنند و وارد اتاقشان میشوند
بخوانید