تبر مردی -که در ساحل رودخانه هیزم میشکست- از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. ازآنجاکه کاری از دست مرد برنمیآمد، کنار رودخانه نشست و گریه را سر داد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : هیزم شکن
قصۀ کودکانه: کلاغه به خانهاش رسید
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک آقا کلاغه و یک خانم کلاغه بودند که با بچههایشان روی یک درخت کهنسالی زندگی میکردند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: دیو سهچشم و پسرک هیزمشکن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت.
بخوانید