هر وقت حسن آقا را میبینیم میگوییم: «خوب، چطور شد؟ موفق شدی؟» میگوید: «نه، نشد، باز غارغار کرد.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : هوشنگ گلشیری
داستان کوتاه: بختک ” ضربه روحی کودکربایی ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
گفتم، جناب صداقت، من میگویم بیایید یکچیزی بگوییم، هر چه باشد، باشد، فقط بگوییم. حتی میشود همهمان، باهم حرف بزنیم.
بخوانیدداستان کوتاه: به خدا من فاحشه نیستم / نوشته: هوشنگ گلشیری
ساعت چهار و نیم بود. همه هم تا پنج مسلماً نمیرسیدند. میز آماده بود. فقط یخ کم داشت و ماست و خیاری، دربازکنی، چیزی. مقصودی اگر میرسید کمک میکرد.
بخوانیدداستان کوتاه نمازخانه کوچک من / نوشته: هوشنگ گلشیری
هیچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. میدانستم هست. اما مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را که میکندم، فقط بایست پای چپم را کمی کج بکنم، مثل حالا
بخوانیدداستان کوتاه عروسک چینی من / نوشته: هوشنگ گلشیری
مامان میگه، میآد. میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه. کاش من هم نمیدیدم.
بخوانید