از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار میزد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : هوشنگ گلشیری
داستان کوتاه نقشبندان / نوشته: هوشنگ گلشیری
وقتی رسیدیم در خم روبهرو زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد، با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستینکوتاه و سفید.
بخوانیدداستان کوتاه: نیروانای من / نوشته: هوشنگ گلشیری
فکر نمیکردم دارد گریه میکند، آنهم دکتر حقیقی، قاضی عالیرتبه گرچه سابق، با آن قد و آن طرز سر تکان دادن آن روزهاش بهجای سلام.
بخوانیدداستان کوتاه: میر نوروزی ما / نوشته: هوشنگ گلشیری
به خانه که میرسیدیم، هنوز ننشسته، میگفت: «مامان، برویم.» یک جاده بود باریک و مارپیچ، با دو حاشیه همیشهسبز که به پلی چوبی میرسید بر جویی پر آب.
بخوانیدداستان کوتاه فتحنامه مغان / نوشته: هوشنگ گلشیری
بالاخره ما هم شروع کردیم. شیشههای سینماها قبلاً شکسته شده بود. یکی دو سنگ که انداخته بودند، شیشههای قدی ریخته بود پایین.
بخوانید