روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را ازاینجا به آنجا برده بود. ولی حالا دیگر پیر شده بود و نمیتوانسته بار بکشد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : همکاری
داستان زیبا و آموزنده: دوستان یکدل و مهربان || قصه شب برای کودکان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در کنار بیشه کوچکی، حیوانات در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردند. آنها در روز به بازی و شادی مشغول بودند و شبها هم برای فردا برنامهریزی میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: آقای گیلز و باغش || به همسایهمان کمک کنیم!
آقای گیلزِ پیر، مچ پایش شکسته بود، او احساس ناامیدی میکرد، مخصوصاً وقتی نمیتوانست در باغِ کنار آشپزخانهاش کار کند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه خرگوش زشت || یک دست صدا ندارد!
اگر به مزرعه حیوانات بروید و از مقابل درخت بلوط بزرگ بگذرید، در فاصله کمی، تپهای را خواهید دید. اگر از تپه بالا بروید، پای درخت کاج، سوراخی خواهید دید. میتوانید حدس بزنید که این سوراخ، خانهی کیست؟ در این سوراخ خانواده خرگوش زندگی میکنند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شلغمِ گردنکلفت | همدلی و همکاری، رمز پیروزی
یک روز صبح که عمو حسین از پنجره به بیرون نگاه میکرد، متوجه شد که شلغمهایش رسیده و وقت برداشت آنها شده. خوب که از دور مزرعه را نگاه کرد، یکمرتبه شلغم خیلیخیلی بزرگی را وسط بقیه شلغمها دید...
بخوانید