مینا کوچولو یک ساعت هدیه گرفته بود.
مینا خیلی خوشحال بود.
همیشه با ساعت حرف میزد و آن را کوک میکرد.
یک روز مینا میخواست با مادرش به مهمانی برود. او ساعتش را هم با خودش برد ...
یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگبهرنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.