یکی بود، یکی نبود. سوسکی بود که در اسطبل شاهی زندگی میکرد. در این اسطبل، اسب مخصوص شاه هم بود. شاه این اسب را خیلی دوست داشت. چون زیبا و شجاع بود و شاه را از دست دشمن نجات داده بود؛ او را از زیر رگبار گلوله و توپ گذرانده و به جای امنی رسانده بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن
یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی میبالید. مرتب از آنها تعریف میکرد و آنها را به رخ دیگران میکشید؛ اما هیچوقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمیآورد.
بخوانیدقصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنجتا نخودک باهم زندگی میکردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانهشان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آنها فکر میکردند که تمام دنیا سبز است.
بخوانیدقصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانیدقصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانید