یکی بود یکی نبود. یک دایرهزنگی بود که دارام دارام آواز میخواند و دیلینگ دیلینگ زنگولههایش را تکان میداد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی میرفت، از این عروسی به آن عروسی میرفت، هر جا که خوشی و شادی بود
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : موش
قصه کودکانه: هم موش، هم پرنده | قبل از جواب دادن، خوب فکر کنید
یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: سُرمه و موش باهوش
یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچهی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آنها در انباری گوشه حیاط زندگی میکردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب میخواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»
بخوانیدقصه کودکانه: موشی و دندان شیری | مراقب دندان هایمان باشیم
ملکهی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوانها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوانهای دیگر رفتند و دستخالی برگشتند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: شهر بدون گربه
یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر میرفت و جهانگردی میکرد. یک روز پشنگ در راه، بچهگربهی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو میکرد و کنار درختی دراز کشیده بود.
بخوانید