دو تا موش بودند کوچولو و موچولو، فسقلی و قلقلی. مادرشان خیلی دوستشان داشت. هرروز صبح، صدایشان میزد و هرچه را که بلد بود یادشان میداد. به آنها میگفت چه بکنند و چه نکنند تا موشهای خوشبختی شوند.
بخوانیدTag Archives: موش
قصه صوتی کودکانه: مشکل ننه مورچه / با صدای: مریم نشیبا
ننهمورچه به صحرا رفته بود تا برای مورموری دونه بیاره. ننهمورچه موقع برگشتن دید که یه تختهسنگ بزرگ دم در لونهاش افتاده.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: پرنده و موش
روزی، اتابک گفت: «رومیهای کافر گفتهاند که میخواهیم دخترهای خود را به مسلمانها بدهیم تا دین ما یکی شود و شاید اینگونه مسلمانی از میان برود.»
بخوانیدقصه کودکانه: دایرهزنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.
یکی بود یکی نبود. یک دایرهزنگی بود که دارام دارام آواز میخواند و دیلینگ دیلینگ زنگولههایش را تکان میداد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی میرفت، از این عروسی به آن عروسی میرفت، هر جا که خوشی و شادی بود
بخوانیدقصه کودکانه: هم موش، هم پرنده | قبل از جواب دادن، خوب فکر کنید
یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
بخوانید