در زمانهای قدیم زنی بود که خیلی دلش میخواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یکدانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : موش کور
قصه کودکانه: موش کور در خانهی جدید / در خانه بودن چه قدر خوب است
موش کور کوچولو خانهاش را دوست نداشت. خانهی او یک تونل زیرزمینی تاریک و بلند بود. پدر موش کور کوچولو همیشه به او میگفت: «ببین پسرم، ما اینجا راحت هستیم و امنیت داریم. موش کورها باید خانهشان همینطوری باشد.»
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شبکور و راسو || حزب باد
داستان آموزنده: یک روز موش کوری از دَم دَرِ خانۀ راسویی میگذشت. بی در زدن پا به درون لانه گذاشت. راسو که دشمن موش بود گفت: به چه جرئت به خانه من آمدی؟ مگر نمیدانی من دشمن موشانم؟
بخوانید