روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.
بخوانیدTag Archives: مهدی آذریزدی
قصههای شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او میدانستند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم
روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی میدود و بر میجهد و فرو میجهد و میخندد
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پند کلاه نمدی || این هم بگذرد …
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش میخواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمیتوانست. کمحوصله و آتشیمزاج بود.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود. رامان وقتیکه خیلی بچه بود دلش میخواست همهچیز را بفهمد
بخوانید