عمهزینب پرستار بود. او با سحر کوچولو و مامان و باباش زندگی میکرد. عمهزینب خیلی مهربان بود. او با بیماران مهربانی میکرد. عمه وقتی به خانه میآمد، حسابی خسته بود، اما همچنان نمازش را میخواند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : مریم نشیبا
قصه صوتی کودکانه: جعبهی جادویی / با صدای: مریم نشیبا
موش خاکستری رفت تا دست و صورتش رو بشوره که صدای وحشتناکی شنید. موش ترسید و فرار کرد. چون فکر میکرد یه گربهی عصبانی به خونهش حمله کرده!
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دوستی خیلی خوبه / با صدای: مریم نشیبا
برگ توت آرامآرام تکان میخورد و صدایی از کنارش شنیده میشد. راستی، صدای چی بود؟ شاید دو تا کرم بودن...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: مشکل ننه مورچه / با صدای: مریم نشیبا
ننهمورچه به صحرا رفته بود تا برای مورموری دونه بیاره. ننهمورچه موقع برگشتن دید که یه تختهسنگ بزرگ دم در لونهاش افتاده.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: سنجابی کوچولویی که دوست داشت پرواز کند / مریم نشیبا
سنجاب کوچولو دلش میخواست بهجای دست، دو تا بال داشت تا پرواز کنه. سنجاب کوچولو شاخ و برگهای درختها رو کند و به دستاش بست تا بتونه پرواز کنه.
بخوانید