داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : مرگ
قصه آموزنده: فرار از مرگ || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
بخوانید5 داستان آموزنده درباره مرگ ، قبض روح و تاسف بر مرگ خوبان
هر نفسی چشنده مرگ خواهد بود.
بخوانید