هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
بخوانیدTag Archives: مرغ
قصه کودکانه: هفت جوجه اردک | آببازی چقدر خوب است
صبحِ آفتابی و قشنگی بود. هفت تخم اردک آرامآرام شروع کردند به ترک خوردن. ناگهان سه جوجه اردک، تخمهایشان را شکستند و سرشان را بیرون آوردند. بعد یکی دیگر. خلاصه سه تای آخر هم تخمهایشان را شکستند و بیرون پریدند.
بخوانیدقصه کودکانه: خانم قُدی | مرغ بافکر و زرنگ
خانم قَدی یک مرغ ریزهمیزهی قهوهای بود. او و مرغ و خروسهای دیگر در مزرعهی ربابه خانم زندگی میکردند. خانم قدی کوچک و لاغر بود. یک پایش هم کمی میلنگید.
بخوانیدقصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم
خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانیدقصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.
بخوانید