هرکسی داشت راه خودش را میرفت. ولی پریِ زیبای جنگل نمیخواست تنها برود. بر سر راه ایستاد. فیلی خاکستری از دور میآمد.
بخوانیدTag Archives: محبت
داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدمبرفی || عشق، بر سرما چیره میشود
یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همهجا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده میشد.
بخوانیدقصههای گلستان: حساب سرنوشت || نجات از مرگ بهخاطر مهر و محبت
سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت میرفتند و دسته ای از جهانگردان که به سیاحت میرفتند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شاهزاده و روباه || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی میکرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دو درخت همسایه || باهم مهربان باشیم!
در یک باغچه کوچک، دو درخت زندگی میکردند. یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس. این دو تا همسایه باهم مهربان نبودند و قدر هم را نمیدانستند، بهار که میرسید شاخههای این دو تا همسایه پر از شکوفههای قشنگ میشد.
بخوانید