اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجهماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت میکردند. هیچگاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچکس و هیچچیز مادر مهربان او نمیشد!
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : محبت مادر
افسانه هندی: راماناندا، سپاهی دلیر / در جستجوی شهر خوشبختی
در شهر «برهمن پور» راجهای میزیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی میخواندند. این دختر چون دوازدهساله شد آوازهی زیباییاش در همهی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه ای که فکر میکرد موش است
سالها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی میکردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش. یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانهشان چیزی مانند یک بسته دیدند.
بخوانیدداستان کودکانه: گربهی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواندهاش
گربهی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکییکی درختهای باغ را پشت سر میگذاشت و دوران جوانی خود را به یاد میآورد. گربه با هریک از این درختها خاطرهای از دوران جوانی داشت.
بخوانیدداستان کوتاه غمانگیز «یک چشم»
مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من میشد.
بخوانید