Tag Archives: محبت

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است 1

سال‌ها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی می‌کردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش. یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانه‌شان چیزی مانند یک بسته دیدند.

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند

قصه-کودکانه-ایپابفا-مشکل-آقای-مربع

آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلع‌هایش را گم کرده بود. آن شب، در خانه‌ی دایره‌ی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور می‌توانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟

بخوانید

قصه کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی | قصه ای از عشق و محبت

قصه-کودکانه-دختر-نارنج-و-پسر-سینی

سینیِ گرد نقره‌ای نشسته بود رو طاقچه. یک هندوانه‌ی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین. سینی گرد نقره‌ای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد

بخوانید

قصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیشی-کوچولو-گریه-نکن

هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خال‌خالی توی لانه‌اش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاه‌وسفید و پشمالویی از دور نگاهش می‌کرد. گربه کوچولو بعد از مدتی به‌طرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خال‌خالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشسته‌اید و اصلاً از جایتان تکان نمی‌خورید؟»

بخوانید

قصه کودکانه: کی لباس‌ها را روی زمین ریخته؟

قصه-کودکانه-کی-لباس‌ها-را-روی-زمین-ریخته؟

یک روز قشنگ بهاری، خرگوش خانم یک سبد پر از لباس‌های کثیف را در آب رودخانه شُست و آن‌ها را جمع کرد و به خانه آورد. خرگوش خانم در حیاط خانه‌اش طناب خیلی بلندی از این درخت به آن درخت بسته بود و لباس‌های تمیز و سفید را یکی‌یکی روی آن پهن کرد.

بخوانید