Tag Archives: مثنوی مولوی

قصه‌ آموزنده: بقال و طوطی || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-بقال-و-طوطی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوش‌صدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتری‌های دکان را می‌شناخت و با آن‌ها سلام و علیک و احوال‌پرسی می‌کرد.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: شیر بی‌یال و دم || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-شیر-بی‌یال-و-دم

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطی‌ها و «جاهل‌ها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال می‌کوبیدند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-خر-برفت-و-خر-برفت

یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار می‌شد و از این آبادی به آن آبادی سفر می‌کرد. روزها مشغول گردش بود و شب‌ها هم اگر به خانقاه و خراباتی می‌رسید در آنجا با درویش‌ها به سر می‌برد

بخوانید