یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوشصدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتریهای دکان را میشناخت و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی میکرد.
بخوانیدTag Archives: مثنوی مولوی
قصه آموزنده: شیر بییال و دم || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بیسواد رفت پیش دلاک خالکوب و گفت: «میخواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطیها و «جاهلها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال میکوبیدند
بخوانیدقصه آموزنده: فرار از مرگ || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
بخوانیدقصه آموزنده: ریش نجاتبخش || قصههای مثنوی مولوی
یکشب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تکوتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچهها گاهگاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده میشد
بخوانیدقصه آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصههای مثنوی مولوی
یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار میشد و از این آبادی به آن آبادی سفر میکرد. روزها مشغول گردش بود و شبها هم اگر به خانقاه و خراباتی میرسید در آنجا با درویشها به سر میبرد
بخوانید