دختری به نام سحر با خانواده اش توی یک شهر کوچک زندگی می کرد. سحر یک خواهر و دو برادر بزرگتر داشت. روز تولد مادر سحر نزدیک می شد و بچه ها تصمیم گرفتند برای مادر هدیه بخرند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : مادر
قصه صوتی کودکانه: خرس کوچولو بزرگ شده / با صدای: مریم نشیبا
خرس کوچولو حالا بزرگ شده، اما اصلاً از مادرش جدا نمیشه. او باید راههای جنگل رو یاد بگیره تا برای خودش غذا پیدا کنه، اما دوست نداره جایی بره...
بخوانیدقصه کودکانه: یک مهمان خیلی خیلی کوچولو / فرزندآوری هدیه ای به فرزندان ماست
مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم.
بخوانیدقصه کودکانه: چه صدای مهربانی / صدای قشنگ مادر
رودخانهی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی میگذشت. در این رودخانه، ماهیها، خرچنگها، لاکپشتها و ... به خوبی و خوشی زندگی میکردند. یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهیها بود در رودخانه شنا میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانید