برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برفها زانو زده بود و برفها را جمع میکرد تا کار ساختن آدمبرفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصهی بزرگ. او دلش برای خانمباجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : مادربزرگ
داستان آموزنده: مادربزرگ و گربهها || قصه عامیانهای از فلسطین
داستان نوجوان: روزگاری نهچندان دور، در زادگاه من، در روستایی از روستاهای شمال فلسطین، پیرزنی کوچک اندام زندگی میکرد که همه او را مادربزرگ مینامیدند. شوهر و فرزندان پیرزن مرده بودند و او در این دنیای بزرگ، تنهای تنها بود.
بخوانید