پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مهپاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچهها، بروید پشت جنگلهای سیاه، زمین تازهای شخم بزنید و گندم بکارید.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : ماجراهای نخودی
قصه کودکانه «ماجراهای نخودی» این داستان «سقوط حاکم»
در قسمت قبل خواندیم که حاکم ظالم، برای گرفتن نخودی، سروقت بیبی رفت و او را به زندان انداخت. نخودی هم که دیگر طاقتش تمام شده بود با کمک مورچهها، موریانهها، اسبها و دارکوبها ومردم روستا به قصر حاکم حمله کرد و ...
بخوانیدقصه کودکانه «ماجراهای نخودی» این داستان «بیبی در زندان حاکم»
مدتها بود که به فکر انتقام گرفتن از حاکم ظالم بود. یک روز دوست نخودی به او خبر می دهد که ماموران حاکم، «بیبی» یعنی مادر نخودی را به زندان انداخته اند. همین اتفاق، نخودی را مصمّم می سازد که هرچه زودتر با حاکم ظالم وارد مبارزه شود...
بخوانیدقصه کودکانه «ماجراهای نخودی» این داستان: نخودی و «کره اسب سفید»
نخودی که از دست ماموران حاکم ظالم به کوه و صحرا فرار کرده بود در کنار چشمه آب،کره اسبی را می بیند و تصمیم می گیرد آن را بگیرد و سوارش شود. اما کره اسب میگوید که پای مادرش آسیب دیده و نخودی به کمک اسب میرود.
بخوانیدقصه کودکانه «ماجراهای نخودی» این داستان: قصه عبرتآموز «گربه سفید»
نخودی کمسن و سال بود اما خیلی عجله داشت تا به سر کار برود و درآمدی پیدا کند. بیبی که عجله نخودی را دید به او گفت نباید عجله کند و قصه عبرتآمیز «گربه سفید» را برایش تعریف کرد ...
بخوانید