روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
بخوانیدTag Archives: قو
داستان کودکانه و آموزنده: کلاغ سیاه و قوی سفید || افسانههای ازوپ
در سرزمینی که پای آدمیزاد به آنجا نرسیده بود، حیوانات زیادی زندگی میکردند. از پرنده و چرنده هرکدام سرشان به کار و زندگی خودشان گرم بود و کسی در فکر این نبود که چطور دیگری را فریب بدهد
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان قو و آوازش || هنر همیشه ارزشمند است
داستان آموزنده: در باغی یک قو و یک غاز باهم دوست بودند و بیشتر وقت خود را باهم روی چمنها یا توی آب میگذراندند. مردم، قو را به خاطر خوشگلیاش دوست داشتند و غاز را به خاطر گوشت خوشمزهاش.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: عروسی قو || طلسم جادوگر
روزی روزگاری در سرزمینی، فرمانروایی با پسر جوانش زندگی میکرد. کار پسر جوان این بود که همیشه در کوه و دشت و صحرا دنبال شکار برود. او بر پشت اسب مینشست و اینطرف و آنطرف میرفت.
بخوانیدداستان فانتزی قوهای وحشی نوشته هانس کريستين آندرسن
قصه کودک: روزي روزگاري در سرزميني دور، شاه و ملکه اي بودند که يازده پسر و يک دختر داشتند. اين خانواده زندگي خوش و راحتي داشتند. بچه ها در ناز و نعمت زندگي مي کردند. اما روزي رسيد که خوشي و راحتي آنها تمام شد.
بخوانید