یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قورباغه
قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب
سودابه و مسعود در مزرعهی کوچکی زندگی میکردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح میخواست توپبازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او بهطرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پلهی نردبان نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: چشمک، چرا قهری؟ | با همدیگه قهر نباشیم
چشمک، یک قورباغهی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی میکرد. او معمولاً کنار آبگیر مینشست و قورقور میکرد. گاهی هم بازی میکرد و بعدش چرت میزد. بعضی وقتها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر میآمد.
بخوانیدقصه کودکانه: حیوان ها دربارهی انسان ها چه میگویند؟
روزی یک عنکبوت، یک هزارپا و یک قورباغه دربارهی انسانها باهم صحبت میکردند. هزارپا گفت: «انسانها کر هستند. خیلی وقتها که از کنارشان رد میشوم با تمام قدرت پاهایم را به زمین میکوبم؛ اما آنها متوجه من نمیشوند.»
بخوانیدقصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست
فلفلی یک قورباغهی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربهسر اینوآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخهای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانهی او هم روی همان شاخه.
بخوانید