یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود گنجشک کوچولویی بود که خیلی ترسو بود. یک روز گنجشک کوچولو یک تکه پنبه پیدا کرد. اینطرف را گشت و آنطرف را گشت تا یک جای خوب پیدا کند؛
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه گویی
قصه کودکانه آموزنده: روباه خوابآلوده / تنبلی و خوابآلودگی انسان را ناتوان میکند
یکی بود یکی نبود. توی یک بیشهی سبز، روباهی زندگی میکرد. این روباه خیلی لاغر بود. هرکس این روباه را میدید با خودش میگفت: «روباه حتماً چیزی برای خوردن پیدا نمیکند.»
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: ببری که موش شد / گذشته ات را فراموش نکن!
یکی بود یکی نبود. کنار یک جنگل سبز، خانهای بود. توی این خانه، پیرزن تنهایی زندگی میکرد. یک روز پیرزن دَم درِ خانه نشسته بود و نخ میریسید؛ ناگهان موش کوچولویی را دید که کلاغی دنبالش کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: جوجه ازخودراضی / تکبر و خودبزرگ بینی،کار بدی است
یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعهی کوچک، یک مرغ و یازده جوجهاش زندگی میکردند. ده تا از این جوجهها خوب و مهربان بودند؛ اما یکی از آنها بداخلاق و ازخودراضی بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: برادر بزرگتر و برادر کوچکتر / لجبازی رابطه را خراب میکند
یکی بود یکی نبود. سالها پیش، دو برادر در یک مزرعهی کوچک زندگی میکردند. هردوی آنها سخت زحمت میکشیدند و کار میکردند؛ اما کارشان خوب پیش نمیرفت؛ چون برادر کوچکتر لجباز و یکدنده بود.
بخوانید