روزی روزگاری، توی یک جنگل سرسبز، درخت بزرگی بود. زیر این درخت، خرسی خانه ساخته بود. خانهی خرس گرمونرم بود و کوزهاش همیشه پر از عسل.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه گویی
قصه کودکانه آموزنده: چه خانه زیبایی! / در زندگی نیت خیر و فکر سازنده داشته باش!
یک روز گرم تابستان، مگس کوچولو دنبال یک جای خنک میگشت تا کمی استراحت کند. کوزهای پیدا کرد که گوشهای افتاده بود. توی کوزه رفت و دراز کشید و با خودش گفت: «چه جای خنک خوبی!»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گربه و پیرزن / حد و اندازهی خودت را بشناس
یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانهی کوچک زندگی میکرد. این پیرزن یک گربهی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرمونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: امیر کوچولو / هر کسی را بهر کاری ساختند
امیر کوچولو با پدر و مادرش توی یک ده کوچک زندگی میکردند. آنها زمینی داشتند که توی آن گندم و جو میکاشتند. پدر و مادر امیر کوچولو باید از صبح تا شب روی زمینشان کار میکردند؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: پندهای پیرمرد / در زندگی با بزرگترها مشورت کنیم
آنطرف جنگلهای پردرخت، بعد از رودخانههای پرآب، پای یک کوه بلند، دهکدهی کوچکی بود. توی این دهکده، رسم بود که پیرمردها و پیرزنهایی که نمیتوانستند کار بکنند را به جنگل میبردند و آنها را همانجا میگذاشتند و برمیگشتند.
بخوانید