یکی بود، یکی نبود. توی یک درختزار، خاله گنجشکه و ننه کلاغه همسایه بودند. خاله گنجشکه اهل کار بود. از صبح تا شب به فکر تمیز کردن لانه و جمعآوری دانه بود؛ اما ننه کلاغه سربههوا بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه گویی
قصه کودکانه آموزنده: میهمان روباه / گاهی باید حیله و مکر مثبت داشت
یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل پر از درخت، خرس و گرگ و روباهی زندگی میکردند. روباه از دست خرس و گرگ بیچاره شده بود؛ چون هرچه شکار میکرد، آن دو بهزور از او میگرفتند و روباه همیشه گرسنه میماند.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته میشود
روزی بود و روزگاری بود. پیرمردی بود و پیرزنی بود. مزرعهای بود. صاحب این مزرعه مرد بدجنسی بود. پیرمرد سالهای سال بود که در این مزرعه کار میکرد و زحمت میکشید؛
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: لانهای برای گربه / به فکر حل مشکلات خود و دیگران باشیم
یکی بود یکی نبود. مزرعهای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجهها توی لانهشان زندگی میکردند. گاو و گوساله و گوسفند و بره نیز توی طویله زندگی میکردند. سگ هم لانهای کنار درِ خانه داشت؛ فقط گربه بود که جایی نداشت؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: شلغم پربرکت / با تلاش و پشتکار و همکاری می توان به موفقیت رسید
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال توی مزرعهاش یکچیز میکاشت: یک سال سیبزمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و آن سال هم تصمیم گرفت شلغم بکارد.
بخوانید